شعری در وصف حال هوشبران.....


هوشبرم...

چوب بیهوشی خورد بر فرق این نازک دلان

چون که بیهوشی نباشد جراح را پوچ بدان

راز انگشتان من بران تر از تیغ شماست

هرکجا دستم رود تیغ تو هم دنباله ماست

زنده باشد این مریضت  لحظه ای که با من است

چون  که دستان خدا همراه این دستان ماست

آخرش هم بنگری 500 تومن تو جیبه ماس

دسته این رنگین دلان رنگین تر از رنگه طلاست

آخرش هم بنگری آهن قراضه سهم ماست

من دگر نوری نبینم اندر این چشمان خود

اخرش هم من نبینم رنگ پولو من به خود

ما چو خادم سر به زیر و بی نصیب

متخصص را ببین میلیون زند آخر به جیب

خسته از دست خودم خسته از بی پولیم

خسته از سوراخ جیبو خسته از بی هوشیم

چشمه من سرخ شود کور شود بنگر به من

جیبو تو گنده شود پاره شود از کار من

لب تو سرخ چو خندان دل تو سبز چو گیلان

موی من رنگش به دندان دل من همچون یه زندان

حرف اخر را زنم تا که شاید بس کنی

جیغ و داد این مریضان گرتوان ساکت کنی

فارق از دنیا شوم تا ز منم راحت شوی

تا که 500 تومنی از بهره من صاحب شوی


زهرا کفاش

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.